نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!



همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.

منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.

سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.

سخت بود. سخت بود.

من چجوری دووم آوردم؟

کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.


دلم میخواد ، نمیخواد. نمیدونم.

حس میکنم بین فاصله ی بین دو تا دنیا زندگی میکنم.

برزخ عجیبیه.

بیشتر از همه به خودم نزدییکم و از همیشه از خودم دورترم.

حس میکنم دلم میخواد یک دریا غم سر بکشم .

ادامه داره و من نمیدونم بعدش چی میشه.

ولی من همش میخوام بدونم بعدش چی میشه،تهش چی میشه.

من میخوام همه چیو بدونم،تا خیالم راحت باشه.خودخواهیه نه؟

دلم تنگ شده

برای آهنگ های قدیمیم.

انگار هم میخوام این باشم و هم میخوام از هیچی دل نکنم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود خلاصه کتاب و کتاب دانلود فایل نشریه طنین عدالت(به زودی) دبیرستان هوشمند نخبگان برتر تبریز هدهدخراسان سرگرمی های زندگی من کسب ثروت | معرفی سایت های کسب درآمد آموزش خدمات کاشت ناخن ﻭﺑﻼﮒ ﺭﺳﻤﯽ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﺍ ﻣﺤﺴﻦ ﺟﺎﻣﻌﯽ درب اتوماتیک آرین